دستانت بوی انار تابستانی میدهد!
مامان روی ایوان حیاط نشسته بود و میگفت اینقد خیال بافی نکن!
این در حالی بود که من موهای شهرزاد را میبافتم و او خیالم را . ان هم هزار و یک شب!
علی بابا همراه دزدان دریایی چند روزی بود که با سخنرانی طوطی سرگرم میشدند. همان طوطی که با هم از بقال دزدیدند.
علاءالدین دیگر با غول چراغ ان خوش و بش قدیم را ندارد دیگر چه برسد به ارزوی چهارم!
کاوه اهنگر همین که پیشبندش را اویزان کرد تا خشک شود، نشست تا نفسی تازه کند. قند از دستان چروکیده و لرزانش درون استکان چای افتاد. سرش را کج کرد که نفرین کند اما دیگر صدایی برایش نماده بود ؛ نه برای ناسزا و نه برای دادخواهی.
راستش را بخواهی نمیدانم در میدان نبرد بر رستم چه گذشت. اخرین باری که او را دیدم در حیاط سیگار میکشید.
من در این هیاهو و خیال اشفته میزیستم و برای مامان، صدای زنگ در هنوز در حیاط خلوت خانه میپیچید.
همزمان با صدای امدن پدر بود که به انتهای موهای خرمایی زن رسیدم.
اگر میفهمید که کارم تمام شده میگذاشت میرفت. نمیخواستم بهانه دستش بدهم ، با خودم گفتم تا چای سرد نشده برمیگردم.
تصویر این خیال اینگونه مواج و مریض بود اما هنوز ساکنان کشتی چشم به راه امدن سندباد بودند.
پیش مامان که رفتم اهسته در گوشم گفت : بهت که گفتم اینقدر خیال بافی نکن. دستانت مثل بچگی هایم بوی انار تابستانی میدهد!
این در حالی بود که من موهای شهرزاد را میبافتم و او خیالم را . ان هم هزار و یک شب!
علی بابا همراه دزدان دریایی چند روزی بود که با سخنرانی طوطی سرگرم میشدند. همان طوطی که با هم از بقال دزدیدند.
علاءالدین دیگر با غول چراغ ان خوش و بش قدیم را ندارد دیگر چه برسد به ارزوی چهارم!
کاوه اهنگر همین که پیشبندش را اویزان کرد تا خشک شود، نشست تا نفسی تازه کند. قند از دستان چروکیده و لرزانش درون استکان چای افتاد. سرش را کج کرد که نفرین کند اما دیگر صدایی برایش نماده بود ؛ نه برای ناسزا و نه برای دادخواهی.
راستش را بخواهی نمیدانم در میدان نبرد بر رستم چه گذشت. اخرین باری که او را دیدم در حیاط سیگار میکشید.
من در این هیاهو و خیال اشفته میزیستم و برای مامان، صدای زنگ در هنوز در حیاط خلوت خانه میپیچید.
همزمان با صدای امدن پدر بود که به انتهای موهای خرمایی زن رسیدم.
اگر میفهمید که کارم تمام شده میگذاشت میرفت. نمیخواستم بهانه دستش بدهم ، با خودم گفتم تا چای سرد نشده برمیگردم.
تصویر این خیال اینگونه مواج و مریض بود اما هنوز ساکنان کشتی چشم به راه امدن سندباد بودند.
پیش مامان که رفتم اهسته در گوشم گفت : بهت که گفتم اینقدر خیال بافی نکن. دستانت مثل بچگی هایم بوی انار تابستانی میدهد!
- ۸۱۳
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط